واس خاطر چشات از همه چیم گذشتم حرومت لعنتی دلم واست تنگ شده


دلم واست تنگ شده

دلتنگی

دیگه فندک ندارم اخه میخوام چیکار

وقتی روشن میشه رو لبم سیگار رو سیگار

وقتی عشقم خاطرات اون شبهارو دود کرد

وقتی کنار غریبه اون شمع هارو فوت کرد

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 13 مهر 1398برچسب:,ساعت 19:24 توسط اشکان| |


بد

روزگاریه

هرکی تو فکر یه

چیزه

یکی تو فکره درسه

یکی تو فکر وبلاگشه

یکی دیگه

تو فکر زیدشه خلاصه یکی

مونده چطور بابا رو بتیغه

یکی میخواد با

زیدش بره کافه تریا ولی اسکن نداره

یکی هم اسکن داره زید نداره

(یکی هم مثه من نه اسکن داره نه زید)

خلاصه

یکی ماشین لازم داره باباهه

راه نمیده

لجبازی میکنه

یکیم نمیدونه

باکدوم ماشینش بره بیرون باحالتره

من یه راه حل واسه همشون دارم

اینکه با هم رفیق بشن

اینجوری میتونن بهم

کمک کنن

بلاخره رفیق خوبو که با پول نمیشه خرید

رفیق خوبو باید خودت بسازی واسه خودت

امیدوارم درجه رفاقتتون سعودی باشه تا اینکه نزولی

باشه

سخنی از فیلسوف قرن انتونی گومز

( همون اشک خودمون )

نوشته شده در پنج شنبه 4 خرداد 1398برچسب:,ساعت 22:29 توسط اشکان| |

سلام

به بلاگ من

خوش اومدین

همه تونو دوس دارم

بوس بوس

.......

....

..

.

نوشته شده در پنج شنبه 4 خرداد 1398برچسب:,ساعت 12:35 توسط اشکان| |

نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:,ساعت 3:50 توسط اشکان| |

 
 
در کشور من مردم با نفرت بیشتری به صحنه بوسیدن

 

 دو عاشق

 

 نگاه میکنند.

 

تا صحنه اعدام!

 

زیستن با این مردمان دردناک است.....

(دکتر علی شریعتی !)

نوشته شده در پنج شنبه 1 تير 1391برچسب:,ساعت 1:39 توسط اشکان| |

من در آستان چشمان تو

دلم را و تمام دلم را باختم

بی آن که بدانی و چه حقیرانه و مبهوت

به چشمانت خیره شدم که شاید...

راز نگاه گنگم را بفهمی

اما افسوس......

حالا که گاه گاهی

فرسنگها از من دورمی شوی

چه ملتمسانه

مردنم را آرزو می کنم

 

نوشته شده در پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:,ساعت 2:0 توسط اشکان| |

 

 


غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق

 

 

 


 

    یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق

 


 

        بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـر دلدار

 


 

             اشک میریزه از دو چـشـمش مثل بارون وقت دیدار

 


 

                  زیر لب با گـریه مـیگه : مـهـربونم بی وفایـی

 


 

            رفتی و نیـسـتی بدونی چـه جـگر سـوزه جـدایی

 


 

        آخه من تو رو می خواستم اون نجـیـب خوب و پاک

 


 

   اون صـدای مهـربون ، نه سـکــوت ســرد خــاک

 


 

تویی که نگاه پاکت مـرهـم زخـم دلــــم بـود

 


 

    دیدنـت حـتی یه لـحــظه راه حـل مشکـلـم بود

 


 

         تو که ریـشه کردی بـا من، توی خـاک بی قراری

 


 

              تو که گفتی با جـدایی هـیـچ مـیونه ای نداری

 


 

                   پس چـرا تنهام گذاشـتی توی این فـصل ســیاهی

 


 

                      تو عـزیـزترینی اما یه رفیـق نــیـمه راهــی

 


 

                          داغ رفتنـت عـزیـزم خط کـشـیـد رو بـودن مـن

 


 

                              رفتی و دیگـه چـه فایده ناله و ضـجـّه و شیـون

 


 

                         تو سـفر کردی به خـورشـید ،رفتی اونور دقایق

 


 

                   منـو جا گذاشتی اینجا با دلی خـســته و عاشـق

 


 

               نمـیـخـوام بی تو بمـونم ، بی تـو زندگی حرومــه

 


 

              تو که پیش من نبـاشـی ، هـمـه چـی برام تمـومه

 


 

              عاشـق خـسـته و تنها سـر گـذاشـت رو خاک نمناک

 


 

              گفت جگر گـوشـه ی عـشـقو دادمـش دسـت توای خاک

 


 

                 نزاری تنها بمونـه ، هــمـدم چـشـم سـیـاش باش

 


 

                     شونه کن موهاشو آروم ، شـبا قصـه گو بـراش باش

 


 

                       و غـروب با اون غـرورش نتونسـت دووم بـیـــاره

 


 

                          پاکشـیـداز آسـمـون و جاشـو داد به یـک سـتاره

 


 

                              اون جــوون داغ دیـده با دلـی شـکـسـته از غـم

 


 

                              بوسـه زد رو خـاک یار و دور شد آهسـته و کم کم

 


 

                              ولی چند قدم که دور شد دوباره گـریه رو سـر داد

 


 

                              روشــــو بــر گــردونـــد و داد زد

 


 

 

                              بـه خـدا نـمــیـری از یاد


 

 

نوشته شده در سه شنبه 23 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:54 توسط اشکان| |

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید...

چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:


سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم...

 

نوشته شده در دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:,ساعت 18:31 توسط اشکان| |

می نویسم مینویسم از تو تا جسم کاغذ من جان دارد

با تو از حادثه ها خواهم گفت گریه این گریه اگر بگذارد
گریه این گریه اگر بگذارد با تو از روز ازل خواهم گفت

فتح معراج غزل کافی نیست باتو از اوج غزل خواهم گفت
مینوسم همه ی هق هق تنهایی را
تا تو از هیچ به آرامش دریا برسی

تا تو در همهمه همراه سکوتم باشی
به حریم خلوت عشق تو تنها برسی
می نویسم مینویسم از تو تا تن کاغذ من جا دارد

با تو از حادثه ها خواهم گفت گریه این گریه اگر بگذارد
مینویسم همه ی با تو نبودن ها را
تا تو از خواب مرا به با تو بودن ببری
تا تو تکیه گاه امن خستگی هام باشی

تا مرا باز به دیدار خود من ببری
می نویسم مینویسم از تو تا تن کاغذ من جا دارد
با تو از حادثه ها خواهم گفت گریه این گریه اگر بگذارد

نوشته شده در دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:55 توسط اشکان| |

…تو آخر خوب قصه هائی و یه رویای قشنگ

تو یه فرشته نجات تویکابوس وحشت خوابی

و یه دست مهربون برای نوازش گلبرگ…

تو یک حقیقتی، یک حقیقت بی پایان…

تو رقص دلربای ساقه های طلائی گندم تو موسیقی لطیف بادی…

تو یه غزل عاشقانه توی رساترین شعر ذهن کودکانه منی…

تو مثل قهر بی ریای نسترن، زیبا و جذابی …

تو آشوب دلتنگی غم انگیز دریا برای رسیدن به لحظه غروبی…

تو مثل یه مروارید همخونه صدف نگاه منی…

تو مثل یه سکوت قشنگ رو دستای پر از نیایش گل های یاسی…

تو یک حقیقتی، یک حقیقت باور نکردنی…

یک وجود صبور و یک قلب پر از سخاوت…

تو شیرین ترین واقعیت زندگی منی…

تو با وقارترین و با غرور ترین نقطه شروع بهشتی خنده های منی…

تو یه باور قشنگی تو ذهن و قلب ناباور من…

تو یه حس لطیف تو سرسختی غربت آسمون خواسته های شیرین ر‌‌ؤیاهامی…

شیواترین کلام شاعرانه من

دوستت دارم… دوستت دارم…دوستت دارم…

تو زیباترین و بی نظیرترین قاب عکس دیوار خالی نفس های منی…

صدای تو زیباترین و شیواترین غزل بارون از آسمون پاک خداست…

لطافت طنین لحن مهربون صدای تو

توی خلوت سکوت تن من زیباتراز لحن قشنگ یک گیتاره…

تو دست نیافتنی ترین بهانه لحظه های پر از دلتنگی منی…

تو اولین لبخند زیبا رو لبهای غصه دار منی…

تو بهترین تکنواز آهنگ حضور بهار تو زمستون سرد دلمی…

تو عارفانه ترین نور چشمای بی فروغ منی…

تو مثل یه بوسه لطیف رو گلبرگ پاک گل شقایقی…

تو زیباترین و بی همتا ترین آرایش کلبه کهنه قلب منی…

تو زیبا ترین، مونس ترین و خواستنی ترین حقیقت دلربای زندگی منی…

دوستت دارم… دوستت دارم…دوستت دارم…

نوشته شده در دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:53 توسط اشکان| |

راهی برای رفتن

نفسی برای بریدن

کوله بارم بر دوش

مسافر میشومگاهی…

عشقی برای خواندن

بغضی برای شکفتن

خاطراتم در دست

بازیچه میشوم گاهی…

نگاهی در راه

اعتمادی پرپر

پاهایم خسته

هوایی میشوم گاهی…

فکرهای کوتاه

صبری طولانی

صدایی در باد

زمستان میشوم گاهی…

روزهای رفته

ماه های مانده

تقویم ام بی تاب

دلم تنگ میشود گاهی…

جای پایی سرد

رد پایی گنگ

در این سایه ی تنهایی

چه بی رنگ میشوم گاهی…

نوشته شده در دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:50 توسط اشکان| |

ماه من ، غصه چرا ؟!
آسمان را بنگر ، که هنوز، بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم وآبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یا زمینی را که، دلش ازسردی شب های خزان
نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد و
نفسی از سر امید کشید
ودر آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز، پر امنیت احساس خداست !
ماه من غصه چرا !؟!
تو مرا داری و من
هر شب و روز ،
آرزویم ، همه خوشبختی توست !
ماه من ! دل به غم دادن و از یاس سخن ها گفتن
کارآن هایی نیست ، که خدا را دارند …
ماه من ! غم و اندوه ، اگر هم روزی، مثل باران بارید
یا دل شیشه ای ات ، از لب پنجره عشق ، زمین خورد و شکست،
با نگاهت به خدا ، چتر شادی وا کن
وبگو با دل خود ،که خدا هست ، خدا هست !
او همانی است که در تار ترین لحظه شب، راه نورانی امید
نشانم می داد …
او همانی است که هر لحظه دلش می خواهد ، همه زندگی ام ،
غرق شادی باشد ….
ماهمن !
غصه اگر هست ! بگو تا باشد !
معنی خوشبختی ،
بودن اندوه است …!
این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور
چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند
همه را با هم و با عشق بچین …
ولی از یاد مبر،
پشت هرکوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا
و در آن باز کسی می خواند ،
که خدا هست ، خدا هست
و چرا غصه ؟ چرا !؟!

نوشته شده در دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:47 توسط اشکان| |

من عاشقانه میکنم نگاه بردو چشم تو

تو تازیانه می زنی به چشم و بر نگاه من

چو آفتاب می شوم دمی که گرم و روشنت کنم

چو ابر تیره می شوی که سد نهی به راه من

خراب تر ازین کسی نمی شود که من شدم

تو هرچه می کنی بکن ، سزات با خدای من

نوشته شده در دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:38 توسط اشکان| |

 

برایت خاطراتی بر روی این دفتر سفید نوشتم

که هیچکسی نخواهد توانست چنین خاطرات شیرینی را

برای بار دوم برایت باز گوید.

چرا مرا شکستی ؟چرا؟

اشعاری برایت سرودم

که هیچ مجنونی نتوانست مهربانی و مظلومیت چهره ات را توصیف کند

چرا تنهایم گذاشتی ؟چرا؟

چهره پاک و معصومت را هزار بار بر روی ورق های باقی مانده وجودم نگاشتم

چرا این چنین کردی با من ؟چرا؟

زیباترین ستارگان آسمان را برایت چیدم.

خوشبو ترین گلهای سرخ را به پایت ریختم.

چرا این چنین شد/؟چرا؟

من که بودم؟

که هستم به کجا دارم می روم؟

 

نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:10 توسط اشکان| |

وقتی که عاشقم شدی پاییز بود و خنک بود
تو آسمون آرزوت هزار تا بادبادک بود
تنگ بلوری دلت درست مثل دل من
کلی لبش پریده بود همش پره ترک بود
وقتی که عاشقم شدی چیزی ازم نخواستی
توقعت فقط یه کم نوازش و کمک بود
چه روزا که با هم دیگه مسابقه می ذاشتیم
که رو گل کدوممون قایق شاپرک بود ؟
تقویم که از روزا گذشت دلم یه جوری لرزید
راستش دلم خونه ی تردید و هراس و شک بود
دیگه نه از تو خبری بود ،‌ نه از آرزوهات
قحطی مژده و روزای خوش و قاصدک بود
یادم میاد روزی رو که هوا گرفته بود و
اشکای سرخ آسمون آروم و نم نمک بود
تو در جواب پرسشم فقط همینو گفتی
عاشقیمون یه بازی شاید ،‌ یه الک دولک بود
نه باورم نمی شه که تو اینو گفته باشی
کسی که تا دیروز برام تو کل دنیا تک بود
قصه ی با تو بودن و می شه فقط یه جور گفت
کسی که رو زخمای قلب من مثل نمک بود…………….

نمی بخشمت……………………….

نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:6 توسط اشکان| |

هر چه با احساس باشم به احساس تو نمیرسم
هر چه این دست و آن دست کنم به پای تو نمیرسم
چه کسی میداند در قلبم چه غوغاییست
چه کسی میداند در دنیای من چه میگذرد ؟
هیچکس حال مرا ندارد ، هیچکس احساس مرا ندارد ،
گاهی فکر میکنم تنها منم که عاشقم ، گاهی فکر میکنم تنها منم که دیوانه ام
کافیست لحظه ای را در کنارت باشم ، آن لحظه برایم به معنای یک زندگیست
تو معنا داده ای به زندگی ام ، پرواز دادی به بالهای خسته ام ، تو مرا نجات دادی  ، به من نفس دادی ، دستهایم را گرفتی ، عاشقی را به من یاد دادی ، به من شوق پرواز دادی ، لبخند به لبانم هدیه دادی ، تو به من همه چیز دادی و اینگونه من صاحب دنیا شدم و دنیای من شدی تو . . .
از این احساس بیرون نمی آیم ، وقتی با توام تا ابد از دلت بیرون نمی آیم ، چه جایی بهتر از قلب تو ، عشق را خلاصه میکنم در نگاه مهربان تو . . .
کاش این فصلهای با تو بودن هیچگاه نمیگذشت ، کاش هیچ برگ سبزی بر زمین نمینشست ، کاش همیشه روزگارمان مثل این روزها بود ، کاش پرنده عشقمان همیشه در حال پرواز بود ، نه قفسی بود تا اسیر شود آن پرنده ، نه سرنوشت تلخی بود تا رو کند برگ برنده . . .
همیشه دلم میخواهد در یک سکوت عاشقانه ، با آرامش در آغوش تو باشم ، همیشه دلم میخواهد به هیچ چیز جز در کنار تو بودن فکر نکنم ، تنها حس کنم گرمای وجودت را ، بشنوم صدای مهربان تپشهای قلبت را . . .
نه ببینم ابرهای سیاه را ، نه بپوشانم یک دل کبود را ، نه در خواب روم ، نه در فکر گرگها روم !
هر چه به گذشته بازگردم چیزی را به یاد نمی آورم ، هر چه به روزهای با تو بودن فکر کنم همه را مثل خاطره در دلم نگه میدارم ، تا خاطره های با تو بودن شود سر برگ روزهای زندگی ام تا همیشه به نام تو بنویسم شعر زندگی را . . .

 

نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:5 توسط اشکان| |

چه قدر سخته تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت دزدید
و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داد زل بزنی و
به جای اینکه لبریز کینه و نفرت شی‌ ، حس کنی هنوزم دوسش داری
چه قدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش
همه وجودت له شده ….
چه قدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی
اما وقتی دیدیش هیچ چیزی جز سلام نتونی بگی….
چه قدر سخته وقتی
پشتت بهشه دونه های اشک گونه هاتو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی
تا نفهمه هنوزم دوسش داری …….
چه قدر سخته گل آرزوهاتو تو باغ دیگری ببینی
و هزار بار تو خودت بشکنی و اون وقت آروم زیر لب

بگی : گل من باغچه نو مبارک

نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:5 توسط اشکان| |

یک برگ دیگر از تقویم عمرم را پاره می کنم
امروز هم گذشت
با مرور خاطرات دیروز
با غم نبودنت..و سکوتی سنگین
و من شتابان در پی زمان بی هدف
فقط میروم ..فقط میدوم
یاسها هم مثل من خسته اند از خزان و سرما
گرمی مهر تو را میخواهند
غنچه های باغ هم دیگر بهانه میگیرند
میان کوچه های تاریک غربت و تنهایی
صدای قدمهایت را می شنوم اما تو نیستی
فقط صدایی مبهم
قول داده بودی برایم سیب بیاوری
سیب سرخ خورشید
سیب سرخ امید
یادت هست؟؟؟
و رفتی و خورشید را هم بردی
و من در این کوچه های تنگ و تاریک
سرگردانم و منتظر
برگی از زندگی ام را ورق میزنم
امروز به پایان دفترم نزدیکم

نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:4 توسط اشکان| |

در امتداد گذر چند ثانیه
صبر کن
تنها برای بودن باش ، بمان
برای یک ثانیه
که اگر میدانستی ، ثانیه ها ، چقدر بزرگند
به اندازه خشم طبیعت ، به اندازه لطف خدا شاید
به اندازه یک قطره باران در کویر خشک غیرت

پس یک ثانیه صبر کن……………

به کجا میروی ؟
صبرکن !…

صبر کن عشق زمین گیر شود بعد برو !
یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو !

ای کبوتر به کجا ؟!
قدری دگر صبر کن
آسمان پای پرت پیر شود بعد برو

ای عزیز جان من …
تو اگر گریه کنی بغض منم میشکند !
خنده کن !
عشق نمک گیر شود بعد برو !
یک نفر حسرت لبخند تو را میدارد …
صبر کن گریه به زنجیر شود بعد برو !
خواب دیدی شبی از راه ، سوارت آمده ؟

باش ای نازنین !
باش ای مهربان خواب تو تعبیر شود

بعد
برو !

 

نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:2 توسط اشکان| |

اين روزا عادت همه رفتنو دل شکستنه
درد تمام عاشقا پاي کسي نشستنه
اين روزا مشق بچه هايه صفحه آشفتگيه
گرداي روي آينه فقط غم زندگيه
اين روزا درد عاشقا فقط غم نديدنه
مشکل بي ستاره ها يه کم ستاره چيدنه
اين روزا کار گلدونا از شبنمي تر شدنه
آرزوي شقايقا يه کم کبوتر شدنه
اين روزا آسمونمون پر از شکسته باليه
جاي نگاه عاشقت باز توي خونه خاليه
اين روزا کار آدما دلاي پاک رو بردنه
بعدش اونو گرفتنو به ديگري سپردنه
اين روزا کار آدما تو انتظار گذاشتنه
ساده ترين بهونشون از هم خبر نداشتنه
اين روزا سهم عاشقا غصه و بي وفائيه
جرم تمومشون فقط لذت آشنائيه
اين روزا چشماي همه غرق نياز و شبنمه
رو گونه هر عاشقي چند قطره بارون غمه
اين روزا قصه ها همش قصه دل سوزوندنه
خلاصه حرف همه پس زدن و نموندنه

نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:57 توسط اشکان| |

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ويرانه خويش

بخدا می برم از شهر شما

دل شوريده و ديوانه خويش

می برم، تا كه در آن نقطه دور

شستشويش دهم از رنگ گناه

شستشويش دهم از لكه عشق

زينهمه خواهش بيجا و تباه

همه چیز تموم میشه و سه تا چیر باقی میمونه


تجربه و خاطره و گذر عمر

نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:56 توسط اشکان| |

جاده ي قلب مرا رهگذري نيست كه نيست
جز غبار غم و اندوه در آن همسفري نيست كه نيست

آن چنان خيمه زده بر دل من سايه ي درد
كه در او از مه شادي اثري نيست كه نيست

شايد اين قسمت من بود كه بي كس باشم
كه به جز سايه مرا با خبري نيست كه نيست

اين دل خسته زماني پر پروازي داشت
حال از جور زمان بال و پري نيست كه نيست

بس كه تنهايم و يار دگر نيست مرا
بعد مرگ دل من چشم تري نيست كه نيست

شب تاريك ، شده حاكم چشم و دل من
با من شب زده حتي سحري نيست كه نيست

كامم از زهر زمانه همه تلخ است چنان
كه به شيريني مرگم شكري نيست كه نيست ....

نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:55 توسط اشکان| |

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد

يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشاي نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ي ماه فرو ريخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا وگل و سنگ
همه دلداده به آواز شباهنگ

يادم آيد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن
لحظه اي چند بر اين آب نظر كن
آب آيينه ي عشق گذران است
تو كه امروزنگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا گه دلت با دگران است
تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن...

با تو گفتم حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد
چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي
من نه رميدم نه گسستم

باز گفتم كه تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو در افتم
همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم

اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت
اشك در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد

يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم
نگسستم نرميدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهاي دگر هم
نگرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم
نكني ديگر از آن كوچه گذر هم
بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم؟.

نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:55 توسط اشکان| |

رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
آرزو می کردم
دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را
من گمان می کردم
دوستی همچون سروی سرسبز
چارفصلش همه آراستگی ست
من چه می دانستم
هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم
سبزه می پژمرد از بی آبی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم
دل هر کس دل نیست
قلبها ز آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند

نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:44 توسط اشکان| |

هر کی اومد تو زندگیم..میبردمش تا آسمون
امروز میشد رفیق راه..فردا واسم بلای جون
نمیشه قبل عاشقو..بدست هر کسی سپرد
نمیدونم بد میاورد..یا چوب سادگیشو خورد
هر چی که به سرم اومد..تقصیر هیچکسی نبود
هر چی که بود پای خودم..تو قصه هام کسی نبود
هیچکسی عاشقم نشد..هیشکی سراغم نیومد
جواب کار خودمه..هر چی بلا سرم اومد
تقصر هیچ کسی نبود..هر چی که بود به پای من
فقط تو بعد از این نیا..میون لحظه های من
رفاقتت مال خودت..منت نزار روی سرم
این قصه ها تموم شده..دیگه نیا دورو برم…

نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:44 توسط اشکان| |

آخرین حرف تو چیست؟
قصه از حنجره ایست که گره خورده به بغض

صحبت از خاطره ایست که نشسته لب حوض

یک طرف خاطره ها!

یک طرف پنجره ها!

در همه آوازها! حرف آخر زیباست!

آخرین حرف تو چیست که به آن تکیه کنم؟

حرف من دیدن پرواز تو در فرداهاست

نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:43 توسط اشکان| |

شعر عاشقانه متن عاشقانه شعر غم متن دلتنگی شعر جدایی شعر غمگین متن گریه شعر زیبا

بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم

و تازه،داشته باشد،بیا گناه کنیم

بیا بساط قرار و گل و محبت را

دوباره دست به هم داده، روبراه کنیم

اگر به خاطر هم عاشقانه بر خیزیم

نمی رسیم به جایی که اشتباه کنیم

برای دلخوشی چشم هایمان هم هست

بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم


نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:42 توسط اشکان| |

شعر عاشقانه متن عاشقانه شعر غم متن دلتنگی شعر جدایی شعر غمگین متن گریه شعر زیبا
کاش عشق را از پلک های خود می آموختیم

 پلک هایی که تا وقتی خون

در رگ هایشان جاری است هردم برهم بوسه می زنند

 پلک هایی که از سحر تا پاسی از شب

برای در آغوش کشیدن هم لحظه شماری می کنند

پلک هایی که حتی برای دقیقه ای کوتاه هم نمی توانند

 دوری از یکدیگر را تاب بیاورند پلک هایی که

در لحظه مرگ هم در آغوش یکدیگر جان می دهند

 عشق را باید از آن ها آموخت …!

نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:41 توسط اشکان| |

این کلام حرف آخر من است : بدون تو هرگز!

این عشق تو سرپناه آخر من است ، و این دوست داشتنت ، تنها امید بودن من است…

بدون تو حرفی برای گفتن نیست به جز یک کلام : آن هم کلام آخر : خدانگهدار زندگی!

بدون تو جایی برای ماندن نیست و هیچ راهی برای زنده بودن نیست….

چشم به راه تو میباشم در این جاده زندگی ، با پاهای خسته و دلی پر از امید!

وقتی غروب می شود و تو نمی آیی دلم پر از خون می شود و چشمهایم پر از اشک…

باز به انتظار طلوع و آمدنت مینشینم ، دلم میخواهد آن لحظه

همچو خورشید در آسمان قلبم طلوع کنی ….

ای وای از فردا… و وای از آن روزی که آسمان ابری و دلگرفته باشد ….

آن زمان خورشیدی در آسمان نیست ، و باز باید به انتظارت نشست ….

نشست و گریست با همان دل پر از خون ، با آن پاهای خسته و قلبی شکسته….

این کلام حرف آخر من است : بدون تو هرگز!

 

نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:40 توسط اشکان| |

آن لحظه که دلتنگ یارم می شوم

خود به خود هوس باران را می کنم.

آن لحظه که اشک از چشمانم سرازیر می شود

هوس یک کوچه تنها را می کنم

آن لحظه است که دلم می خواهد تنهایی در زیر باران بدون هیچ چتر و سر پناهی قدم بزنم

قدم بزنم تا خیس خیس شوم ، خیس تر از قطره های باران…. خیس تر از آسمان و درختان

آن لحظه که خیس خیس می شوم ، دلم می خواهد باز زیر باران بمانم ،

دلم نمی خواهد باران قطع شود.

دلم می خواهد همچو آسمان که بغضش را خالی می کند ، خالی شوم ،

از دلتنگی ها ، از این شب پر از تنهایی

تنها صدای قطره های باران را می شنوم ، اشک می ریزم ، و آرزوی یارم را می کنم

دلم می خواهد آسمان با اشکهایش سیل به پا کند

لحظه ای که آرام آرام می شوم

و دیگر تنهایی را احساس نمی کنم ، چون باران در کنارم است.

باران مرا آرام می کند ،  مرا از غصه ها و دلتنگی ها رها می کند و به آرزوهایم نزدیک می کند

آن دم که باران می بارید ، بغض غریبی گلویم را گرفته بود ،

دلم می خواست همچو آسمان که صدای رعدش پنجره های خاموش را می لرزاند فریاد بزنم ،

فریاد بزنم تا یارم هر جای دنیاست صدای مرا بشنود.

صدای کسی که خسته و دلشکسته با چشمان خیس و دلی عاشق در زیر باران قدم می زند ،

تنهایی در کوچه های سرد و خالی…

کجایی ای یار من ؟

کجایی که جایت در کنارم خالی است.

در این شب بارانی تو را می خواهم ،

به خدا جایت خالی خالی است.

 کاش صدایت همچو صدای قطره های باران در گوشم زمزمه می شد

تو بودی شبی عاشقانه را با هم داشتیم ،

تو که نیستی منی که همان مرد تنها می باشم قصه ای غمگین را در این شب بارانی خواهم داشت.

قصه مرد تنها در یک  شب بارانی ،

شبی که احساس می کنم بیشتر از همیشه عاشقم.

آری آن شب آموختم که باران بهترین سر پناه من برای رفع دلتنگی هایم است.

 

نوشته شده در جمعه 5 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:39 توسط اشکان| |


Power By: LoxBlog.Com